- چشماتو ببند باشه؟

+ چرا؟

- میدونی... مادرم همیشه میگفت سخته اگه چیزی که دوسش داری ولی مجبوری از دستش بدی رو ازت بگیرن... و تو فقط به دستاشون زل بزنی و نتونی کاری انجام بدی! منم هر وقت میخوام موهای کسیو کوتاه کنم که از روی اجبار اومده، نمیذارم با چشمای باز به دستام نگاه کنه!

جیمین لبخندی زد و سرشو تکون داد+ مادام... اگه چیزی که قراره ازتون بگیرن یه آدم باشه چی؟ اگه براتون عزیز باشه هم چشماتونو میبندین؟

- نه... اونموقع باید جنگید! از دست دادن کسی که دوسش داری بدترین شکنجه ست... تو نمیتونی با بستن چشمات درد نداشتنش رو تحمل کنی... اونموقع وقتی چشماتو باز کنی میبینی مُردی، ولی قلبت هنوز خودشو توی سینه ت میکوبه!

زن لبخند تلخی زد و دستاشو روی چشم های پسر کشید و بستشون....

 

_ Madam Marta (Twilight)

____________________________________________________________________

خب سلام بعد از... چند ماه میشه؟

خلاصه بعد از مدتی که خودمم حسابش از دستم در رفته ")

اوه عنوان؟ واقعا نمیدونستم چی بگم فقط برای اینکه خالی نباشه یه چیز بداهه ای گفتم

امروز به تاریخ 25 جولای یا همون سه مرداد خودمون روما (چان؟) به آغوش گرم بیان برگشتم :"

برام واقعا خوشحال کنندس...

ایده ای برای قالب وب ندارم، ولی تصمیم دارم عوضش کنم

خب نمیخوام توجیه کنم چون خیلی دختر بی ادییم که این همه مدت تونستم از اینجا دور بمونم (البته بیاین قبول کنیم که عده ای که رفتن از من بی ادب ترن) ولی از همتون اجازه توضیح میخوام.

حقیقتش یه مدت حالم خوب نبود و تنها دلیل من برای رفتنم همین بود

و خب دلیل اومدنمم اینه که امروز خیلی بیش از اندازه حالم خوبه

____________________________________________________________________

تا اینجاش همش توضیحات شد

دوست دارم از این به بعدشو صرفا ثبت کنم، اگه دوست نداشتین میتونین نخونین ")

با رومای سه ماه پیش خیلی فرق دارم

یه حرفی بود که من به عنوان ناجی ازش یاد میکنم

هنوز خیلی حسا هستن که تجربشون نکردی کلی جاها هست که نرفتی کلی آدم هست که ندیدی، بالاخره قراره یه روز این حسای بد از بره. به امید اون روز قوی بمون. بالاخره یه روز میاد که به الانت میخندی، یادت نمیاد چجوری ناراحت بودی، و در آخر تنها چیزی که میتونه به آدم کمک کنه امیده، هیچوقت ناامید نشو حداقل بخاطر آدمایی که دوستت دارن.

از ایشون خیلی ممنونم :"

تو این مدت خیلی کارا کردم که فهمیدم خیلی وقت پیش وقتشون بود ولی پشت گوشم انداختم.

کتابایی که میخواستمو خوندم، آهنگایی که دوسشون داشتمو وقتی تنها بودم بلند بلند خوندم، ورزش کردم، رقصیدم، نوشتم، با خیلیا آشنا شدم، با دوستام بیرون رفتم و... زندگی کردم ")

چیزیو فهمیدم که خیلی وقته داشتم خودمو ازش دور میکردم... اینکه من همیشه خیلی خوشحال بودم فقط داشتم پنهون میکردم... بی دلیل

آشناییتا (18 می سال 2021)

مادام مارتا... ایشون کسیه که تونست به اندازه خیلی چشمگیری منو تحت تاثیر خودش قرار بده... تعریفش میشه یه روح زجر کشیده که روح همرو تسکین میده. و پتانسیل اینو داره که همرو عاشق خودش کنه. این مدتو با خیلیا آشنا شدم ولی فک کنم مارتا بیشترین تاثیرو روم گذاشت>>

...

و نمیخوام زهرا رو از یاد ببرم... دخترک مهربونم ") زهرا در هر شرایط با مهربونیاش میتونه اشکمو دربیاره

 

خب از اینا که بگذریم میخوام درمورد وایبایی که این مدت داشتم بگم

با شنیدن بعضی آهنگا حس میکنم روحم جا مونده تو روز هشت نوامبر 1777... روزی که دختر تاجر ابریشمی مارسی چشماش به این دنیا باز شدن، سالی که ما بین جنگ انقلاب آمریکا بود، دقیقا روزایی که مردم ایران داشتن سختی بیماری طاعونو تحمل میکردن و در عوض دقیقا همین سال آخرین سالی بود که داشتن باهاش سر میکردن...

همین لحظه ها دوست دارم سرمو از بالکنی که به کوچه پر گل ه چند تا کالسکه سوار دارن دوشیزه هارو جا به جا میکنن نگاه کنم و در حالی که به بالکن رو به روم که خونه مادام ماریه نگاه کنم و با یه لبخند بگم Bonjour Madam mary. و اگه فرصتی داشته باشم این آهنگایی که برام همچین وایبی دارن رو بذارم.

و اما حس امروزم بهترین حسی بود که تو این چند ماه داشتم. مخصوصا دقیقا موقعی که اومدم و با نوزده تا نگرانی و مهربونی رو به رو شدم :"

این برام واقعا زیبا بود.